رادین جونرادین جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

رادین عشق مامان وبابا

نازنین پسرم همین که تو را دارم بهترین هدیه ی, خدارو دارم

اولین اتفاق بد بهمن 93

1393/11/23 23:18
نویسنده : مامان رادینی
740 بازدید
اشتراک گذاری

عسل مامان سلام

اول از همه بهت میگم خیییییییییییییییییییییییییییلی دوستت دارم و نفس منی توی این پست متوجه میشی که حقیقت و گفتم که من نفسم به نفس شما وصلهبوسمحبت

بعد از آخرین پست خیلی میگذره اون هم به خاطر کارهای خونه بود که گفته بودم  یک ماهی در گیر تمیز کردنش بودم و اصلا وقت پای نت نشستن و نداشتم

بعد از اون هم نی نی عمو به دنیا اومد به نام مهکیا یه نی نی ناز خدا به داداش مسیحا داده که عکسش و بعدا میزارم که از همین جا بعد از 40 روز تاخیر قدمش و به خانواده ی عمو جون تبریک میگیریم و خوش قدم باشه

بعد از اون هم هفته ی پیش چهار شنبه 15 بهمن ساعت 6 بعد از ظهر یک اتفاق خییییییییییییییلی بد برات افتاد  الان که داره یادم میاد تمام بدنم میلرزه از اون روز سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم و اصلا هم دوس ندارم یادم بیافته ولی الان ناچارم .امیدوارم آخرین بار هم باشه که یادم میاد.ساعت 6 عصر که باباجونی از سر کار اومد نشسته بودیم داشتیم چایی میخوردیم ک شما یک آن شیطنتت گل کرد و دویدی و پات سر خرد با دهان رفتی توی میز ال سی دی که دقیقا جلوی چشم خودم زخمی شدی من برای چند ثانیه هنگ کردم و داشتم نگات میکردم که با داد بابا جونی به خودم اومدم که ببینم چی شده اول از همه به دندونات نگاه کردم ببینم از کجای دهانت خون میادکه دیدم واویلاااااااااااااااااااا بینیت از کجا به کجا پاره شده بود و همین جور خون بودکه ازش میومد بند هم نمیومد تنها شانسی که اورده بودم خاله جونی خونه ی ما بود من که پا به پای شما گریه می کردم و نمیدونستم چه کارکنم خاله ی بینوا سریع دفترچه رو برداشت و لباسات و تنت کرد رفتیم اولین بیمارستان که گفت باید بخیه بشه و بیهوش بشه  تا گفت بیهوش انگار دنیا روی سرم خراب شده اشک بود که  میومد از چشمام خلاصه 5 تا بیمارستان عوض کردیم تا بالاخره یه بیمارستان قبولت کرد که سر پایی بخیه کنه هر جا میرفتیم یا میگفتن نه یا میگفتن بایدبستری بشه که من وحشت داشتم از کلمه ی ببستری و قبول هم نمیکردم

مامان جونی هم وسط های راه به ما ملحق شد اگر مامان جونی و خاله جونی نبودن من روحیه نداشتم که شاید اولین نفر من و بستری میکردن پاهام شل شده نای راه رفتن نداشتم که خلاصه ساعت 10 بیهوش شدی و بخیه زدن نیم ساعتی طول کشید اون زمانی که آمپول بیهوشیت و زدن و چشمات رفت و ساکت شدی تا موقع عملت و به هوش اومدنت 10 سال از عمر من و گرفتن همش پشت در خودم و میزدم و گریه میکردم خدا نصیب هیچ مادری نکنه که خیلی سخته .اولین کلمه ی به هوش اومدنت هم خاله جونی بودخندونک اون شب مامان جونی نزاشت بریم خونه موندیم اونجا تا صبح بیدار بودیم هم مامان هم من تا تکون می خوردی شیش دونگ هواسمون بود بهت ساعتت 8 صبح تازه خوابم برد که شما 9 بیدار شدی و پاشدم صبحانت و دادم داروهات و دادم خداروشکر بهتر بودی و حالت گیجی بیهوشی که شب قبلش داشتی و دیگه نداشتی .یک شنبه هم رفتیم برای کشیدن بخیه که خداروشکر عالی بود جای بخیه همش میترسیدم که بد دوخته شده باشه و جاش بمونه که دکترت گفت جای نگرانی نیست با بزرگتر شدنت رفته رفته محو میشه که الان خداروشکر مثل جای زخم معمولیه زیاد توی چشم نیست .خدا خودش رحم کرد که به چشمت هیچی نشد اگر بلایی سرت میمومد من چیکار میکردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گریه

خدا رحم کرد از همینجا از خودش میخوام .خودش این فرشته ی کوچولو و دوست داشتنیش و داده خودش هم نگه دارش باشه من واقعا میگم به تنهایی نمی تونم امانتدار خوبی باشم خدا همه ی فرشته های کوچولوی روی زمین و نگه دار

آمین

از اون روز به بعد هم چشم ازت بر نمیدارم حتی برای چند ثانیه که میری توی اتاقت وسله برداری میام باهات که دیگه هیچ اتفاق بدی برات نیافته

راستی دفتر چه ی بیمه ات هم عکس دار شد تاریخش هم 18 بهمن ماه 1393

به خاطر همین بود که اولش نوشتم نفسم به نفس شما وصله

نفس منبوسمحبتزیبابغل

 

پسندها (4)

نظرات (4)

آیسان
25 بهمن 93 13:47
سلام دوست عزیز ... از وبلاگ زیبای شما دیدن کردم ، خسته نباشید ... خوشحال میشم به من هم سر بزنید ... منتظر حضور و نظرات مکتوب شما هستم ... سپاس ... من لینکتون کردم دوست داشتید منم لینک کنید
مامان رادینی
پاسخ
ممنون ولی متاسفانه لینگتون باز نمیشه
مامانی رادین
26 بهمن 93 0:26
ای وای عزیزم خیلی ناراحت شدم خدا اون روزو نیاره گلم چیزیش بشه ایشالا همیشه از بلا دور باشی مامانی الان بهتره گل پسرمون
مامان رادینی
پاسخ
ممنون خاله ی مهربونک با دعاهای شما
مامان امیرعطا
30 بهمن 93 2:26
عزیزم بعد این همه مدت..این پست.. الهی فدات شم رادین جونم.. قربونت برم. وای عزیزم چی کشیدی!!!!!!! خدا خودش نگهدار همه نی نی های گل باشه/
مامان رادینی
پاسخ
ممنون خاله ی عزیزم .شرمنده که کم میاییم دیدنی امیر جونی و شما میلینید که اوضاعمون و
آجی محمدمهدی
10 اسفند 93 5:55
امروز برایت اینگونه دعاکردم!خدایا بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!تویی پروردگار او پس قرارده بی نیازی درنفسش !یقین دردلش اخلاص درکردارش!روشنی دردیده اش!بصیرت درقلبش و روزى پر برکت در زندگیش آمین
مامان رادینی
پاسخ
ممنون اجی خوبم.خیلی دوستت دارم