رادین جونرادین جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

رادین عشق مامان وبابا

نازنین پسرم همین که تو را دارم بهترین هدیه ی, خدارو دارم

2 سالگیت مبارک

عسلم فردا 6 آذر 93 ساعت 14:46 پسرمن رسما به دنیا میاد خیلی دوست داشتم این تاپیک و همون ساعت برات بزارم ولی فکر نکنم  بنابه دلایلی ازموضوعات که توضیح میدم عزیز مامان تولدت هزاران بار مبارک از این بابت من و بابا  جونی خیلی خوشحالیم که میوه ی باغ زندگیمون هر روزبزرگترمیشه و ما بهش افتخار می کنیم ان شالله در آینده یکی ازموفق  ترین ها ببینیمت .آمین .که برای من آرزو نیست واقعیته چون با هوشی که پسر من توی این سن داره  حتم دارم که بهت افتخارمیکنم اگر عمری خدا بهم بده یادش به خیر دو سال پیش همچین شبی من تا دیر وقت پشت سیستم نشسته بودم و خوابم نمیبرد اخرین پستم هم زدم دیر وقت هم بود عاشورا هم بود زدم  و مثلا...
6 آذر 1393

عکس وبلاگ آذر 93

عسل مامان .وروجک مامان .عشق مامان. وجود مامان .دنیای مامان: تویی که با یه نفس کشیدنت دنیا برام میشه بهشت تویی که دوسال از عمر من وبه خودت اختصاص دادی واین دوسال برام شده بهترین سال های عمرم که باهیچی توی دنیا عوضش نمی کنم .تویی که تا زمانی که خدای مهربون عمری بهم بده و درکنارهم باشیم این سال های باقیمونده برای من میشه بهشت خیلی دوستت دارم خداجونم بابت این نعمت دوست داشتنیت خیلی دوست داشتم که امسال هم مثل پارسال عکست وبزرام توی نی نی وبلاگ ولی مثل اینکه اون قسمت از نی نی وبلاگ برداشته شده توی این دوسال آقاشدی ماه شدی اصلا باورم نمیشه که بزرگ شدی هنوز فکر می کنم همون رادین کوچولوی روز اولی که مدام گریه م...
5 آذر 1393

6 آبان ماهگرد رادینی

پسر نازم امروزو در این ساعت شدی 1سال و11ماهه ساعت 14:40 دقیقه واااااااااااااااااااااااااااااای چه لحظه ی نازی مبارکت باشه قسمت بودهپس آخه دیشب یک عالمه تایپ کرده بودم وموس گیرکرد دیگه نشد کاریش کنم تا الان که اومدم یک دفعه خوردبه لحظه ی تولدت ای جون دلللللللللللللللللللللللللللللللم مبارکت باشه پسرنازم دیگه چیزی به تولد2سالگیت نمونده وبرای آقا شدنت مردکوچک زندگی من شمارش معکوس از امروز شروع میشه برای تولدت که دیشب با باباجونی هم حرف تولدت بود حالا بعدا مشخص میشه فردا تولد دایی جونی هم هست 7 آبان تولد دایی جونیه که از همین جابه عزیزترین دایی دنیا تبریک میگیم ایشالا جشن120 سالگیش درکنارهمسر ونوه و نتیجه و عروس ودام...
6 آبان 1393

رادین وعید غدیر

این دوتا  عکست مربوط به لباس پوشیدنت قبل از رفتن به مهمونی عید غدیر میشه پشت مبل جایگاه جدیدشماست این هم سبد عید غدیرمون شما و سبد این هم بادکنک های اهدایی از سید محمد که داخل ساختمون مامان جونی هستن وهمیشه به ما لطف دارن دست گلت دردنکنه آقا سید این هم مبل نوردی شما حالا خوبه ماما جون این مبل هاش و برای مهمون نزاشته برای بازی شماست والا باباجونی بنده ی خدا باید ازدست شما یه دست مبل می خریدبرای مامان جونی بالاخره موفق شدی پسر نازم ...
28 مهر 1393

رادین و هم چنان عروسی

واما عکسااااااااااااااااااااااااااااااااا از چشمان اشکبارت معلومه که بهونه میگرفتی اون هم چه بهونه ای برم پیش بابام که برم بیرون سالن بازی کنم انشالله عروسی خودت داماد کوچولو سر سفره ی عقد ببینمت 2 تا عشق در کنار هم عاشقتونم ...
28 مهر 1393

پاییز 93 وکلی عروسی

آخرین پست 24 شهریور 93 واااااااااااااااااااااااااااااااااای سلام عسلم عشقم عمرم نفسم کلا بگم دنیای من با یه تاخیر یک ماه اومدم توی کلبه ی قشنگت این یک ماهی که گذشت کلی خاطره قشنگ داشتیم 3 تا عروسی پشت سرهم بعد از اون عید قربان و عید غدیر که خیییییییییییییییلی خوش گذشت بعد از اخرین پستم باز گشایی مدارس بودکه روز اول مهر زمانیکه تلویزیون و نگاه می کردم با اون آهنگ باز آمد بوی ماه مدرسه بوی بازی های راه مدرسه وای که چه قدر دلم می گرفت و همش می گفتم کاش هنوز بچه بودم و کاش من هم امروز کلاس اولی بودم چه قدر زود گذشت و قشنگ گذشت  حیف خلاصه بعد از اون مهمون داشتیم از کرج و دیگه از 7 مهر به بعد عروسی ها شروع شد همشو...
28 مهر 1393

دانیال جونی

عسل مامان از امروزت بگم که ماشا الله تا ساعت 12 خواب بودی و مامان جون اومد بیدارمون کرد بعد از اون پیش مامان جون موندی و من همه ی کارهام و انجام دادم و شب هم قرار بود مهمون بیاد برامون باید خونه رو تمیز نگه میداشتیم دیگههههههههههههههههه خلاصه تا ساعت 3خونه بودیم بعد از اون سه تایی رفتیم پارک سر کوچمون یک عالمه بازی کردی و سر سره بازی کردی چه ذوقی هم می کردی قربونت برم من سمت تاب آفتاب بود نمیشد رفت بعد از بازی کردن رفتیم سمت خونه ی مامان جونو تا رسیدیم خونه دوتایی رفتیم سراغ داداتی یا همون باب اسفنجی .داداتی و شما می گی در حین نگاه کردن خوابمون برد خیلی چسبید با اینکه کوتاه بود ولی خوب بود بعد که خاله جونی اومد و شمار...
18 شهريور 1393

شهریور 93

پسر ناز من 1 سال و 9 ماهگیت هم رفت و 22 ماهه شدی چه قدر زود بزرگ شدی خدایا شکرت خودت دستم وگرفتی و بزرگش کردم خودت هم نگه دارش باش و سلامت نگهش دار آمین بگم از احوالات این چند وقته که اکثر روزها از اول شهریور سه تایی میرفتیم بیرون برای خرید و کارهای ضروری اخه یه چند تایی عروسی در پی داریم و لباس نخریده بودیم یه روز میرفتیم برای شما روز دیگه هم برای بابا جونی من هم خداروشکر لباس دارم مشکلی نیست   بعد از  اون مهمون پشت مهمون یاخونه ی ما یا خونه ی مامان جونی هفته ی پیش امیر جون یکی از اقوام مامان جونی اومده بودن خونه ی مامان جونی شام بودن زودتراومده بودن که بریم خرید از اونجایی که با شما...
16 شهريور 1393