ساعت عاشقی 14:48
صبح ساعت 10 با مامان جونی و بابا جون رفتیم بیمارستان و اول رفتیم خونه
ی مامان جونی از زیر قران ردشدیم و راهی بیمارستان شدیم لحظه ی
قشنگی بود بدون هیچ ترسی و با ذووووووووق فراوان
نا گفته نماند که شب قبلش اصلا نخوابیدم همش خواب بیمارستان و می دیدم
و صبح هم ساعت 6 بیدار شدیم و یه کوچولو دعا خوندم تا ساعت 8 بعد از اون
هم بابا رو بیدار کردم و راهی خونه ی مامان جونی شدیم و با هم رفتیم
بیمارستان من و بابا برای تشکیل پرونده رفتم بالا و مامان جونی پایین موند
همش دلم پیش مامانم بود که تنهاست و فکرش پیش منه بعد که من رفتم
برای آماده شدن و بابا رفته بود پایین مامان و آورده بود بالا ولی من نمیدونستم
همش دلم پیش مامان بود بچه ننه ام دیگه
خلاصه تا فشارمون تنظیم بشه و سرم تموم بشه شد ساعت 2 که صدا کردن
و رفتیم برای دیدار مادر و فرزندی قبلش یه خانم دکتر خیلی مهربون اومد و
صحبت کردیم و آروم شدیم و گفت جای هیچ نگرانی نیست و از این حرفا ولی
من اصلا نگران نبودم ذوق داشتم تاببینمت خلاصه ساعت شد 14:48 دقیقا و
شما با صدای خیلی قشنگی به دنیا اومدی 5 مین بعد از به دنیا اومدنت
دیدمت و خیلی دوست داشتم بغلت کنم که نمیشد باید میرفتی اتاق نوزادان
توی راه هم شمارو به باباجونی و مامان جونی نشون داده بودن و بابا جونی
می گفت پرستاره خیلی خوشش اومده بود می گفت اگه مامانش میگذاشت
امروز پیش من بمونه خیلی خوب میشدانگار که الکیه
خلاصه اینکه همه از اون زمانی که وارد بیمارستان شدیم تا لحظه ی تولدت و تا
فردای اون روز تلفن ها ادامه داشت و محبتاشون کم نمی شد ممنون از
همشون مخصوصا دایی جونی و خاله جونی که خیلی به فکر من و پسر گلم
بودن ان شالله بتونیم جبران کنیم
خییییییییییییلی دوست دارم و تولدت باز هم مبارک
در این لحظه پسری رسما متولد شد
هوررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا