10 مرداد 23 رمضان 92 گردشگری تا 4 صبح
عزیز دلم این چند شب سرمون گرمه مهمونی و مهمونی رفتن بوده
راستی تا یادم نرفته بگم که شب های احیا هم تموم شده به همین زودی مثل برق شب قدر 92 هم اومدو رفت ماه رمضان هم مثل باد تموم میشه و چند روزه دیگه تاپیک پشت تاپیک میزنن که عید فطرمبارک
همیشه آخرای ماه رمضان یه حس دلتنگی عجیبی دارم
بگذریم
دیشب عمو جونی با خانواده خونه ی ما بودن عموی شما
خوش گذشت دور هم بودیم تا ساعت تقریبا 1 نیمه شب بود که رفتن شما آخراش دیگه ساز ناسازگاری و داشتی شروع می کردی که اون هم دست خودت نیست شما عادت داری که توی سکوت مطلق میخوابی سرو صدای داخل اتاق اجازه ی خوابیدن به شما رو نمی داد حتی توی اتاق خواب با در بسته
خلاصه تا عمو جونی رفتن خونشون شما تا نیم ساعت بعدش هم بیدار بودی که با بابا جونی تصمیم گرفتیم که بریم بیرون هم برای پیاده روی هم برای خرید آخه سمت خونمون یه جایی هست که تا سحر هستند و به عنوان خرید میشه رفت اونجا البته پوشاک نه خوردنی
خلاصه تصمیم بر این شد که با مامان جونی و خاله جونی بریم دایی جونی یه کوچولو سرما خورده بود نیومد ما با هم رفتیم کالسکه ی شمارو هم برداشتیم و رفتیم شما که 10 دقیقه ی اولش بیدار بودی بعدش خوابیدی ما هم تا ساعت 4 صبح بیرون بودیم خوشیم نه
یک عالمه خرید کردیم و برای شما لباس خریدیم که مامان جونی هم اعتراض میکرد که این بچه این همه لباس داره می خواهین چیکار؟
حالا از ترس مامان جونی زیاد نخریدیم خلاصه تا رسیدیم خونه شد ساعت 4 سحری و با بابا جونی خوردیم و ساعت 6 صبح بود که من خوابیدم