7 آذر 92 تا 10 آذر 92
می خواهم با اجازت خاطرات این چند روز و ثبت کنم
فردای روزتولدت یعنی روز 5 شنبه قرار بر این بود که با بابا جونی بریم برای
واکسن 12 ماهگیت که یکی از دغدغه های فکریم و ناراحت کننده ام هم
همینه و هست که واکسنت و بزنم و تموم بشه البته واکسن هات نه واکسنت
خدارو شکر داره تموم میشه اخه طاقت اشک ریختن هات و ندارم
خلاصه رفتیم برای واکسن که گفتن سه شنبه میزنیم که قرار بر این شد که
سه شنبه با بابا جونی بریم برای واکسن شما کاش همون 5 شنبه تموم
میشد
بعد از اینکه اومدیم خونه ساعت 12 ظهر بود که یک دفعه تصمیم گرفتیم که
بریم شمال آب و هوا عوض کنیم که همین هم شد و رفتیم و با اینکه کوتاه
بود زمانش ولی خییییلی خوش گذشت
جمعه شب هم برگشتیم ازبس که خسته بودیم ساعت 12 خونه ی ما
خاموشی بود و همه خوابیدیم مخصوصا شما که دقیقه های آخر سفرمون دیگه
حوصله ماشین نشستن و نداشتی و نیم ساعت آخر و اذیت کردی همش
اشاره به بیرون میدادی که بریم بیرون 2 بار از ماشین پیاده شدم ذوقی بود که
از خودت نشون میدادی ها ولی خب چه می کردیم باید می رسیدیم
دیروز هم از صبح که بیدار شدم همش پی کار بودم انگاری که کار تمومی
نداشت توی خونه ی ما .دیشب هم مسیحا جونی اومد برای تبریک تولد شما
که یه کادوی خیلی قشنگ آورد که خیلی هم دوسش داری
از همین جا میگیم مسیحا جونی دستت درد نکنه و این هم کادو از طرف رادین
به پسر عمو
امروز هم یه سر اومدم وبت و نتونستم مطلب جدید بزارم چون نزاشتی و
همش بغلم بودی و با کیبورد بازی میکردی و دست گلت هم درد نکنه سمت
چپ کیبوردم دگمه هاش کار نمی کنه باید محکم فشار بدی تا تایپ بشه
بعد از ظهر هم رفتیم خونه ی مامان جونی و کلی خوش گذروندیم و ساعت
11 اومدیم خونه و شما از فرط خستگی خوابت برد
یه نکته ی دیگه که الان یادم افتاد بگم اینه که از همه ی دوستای گلمون چه به
صورت خصوصی چه عمومی تولدت و تبریک گفتن تشکر میکنیم ان شاالله
بتونیم یه روزی جبران کنیم و اینکه اولین کسی که تولدت و تبریک گفت زن
جونی بود بعد خاله جونی بود توی وبلاگت بعد از اون تلفنی بعد حضوری
بعد بابا جونی .دایی جونی .مامان جونی .مامانی .عمه جونی و عمو جونی و
............... که اسم همشون و نمی تونم بگم فقط یادت باشه که باید جبران
کنی یه روزی پسر گلم این همه محبت و هیچ وقت نزار محبتی که بهت میشه
بی جواب بمونه
بووووووووووووووووووووووووس