17 آذر 92
مرد کوچک من :
چند روزی هست که نیومدم اینجا و خیلی هم دلم تنگ شده بود تا اونجایی که تونستم هر روز
اومدم مگر اینکه کار داشته باشم پسر نازم
علت نیومدن هم چیز خاصی نبوده فقط و فقط سرگرم با شما هستم و از این بابت هم خوشحال
شبا شما که می خوابی من هم خیلی خسته میشم و با شما می خوابم چون طول روز نمی
تونم بیام شما که بیداری خب مسلما بیداری و باید پیشت باشم و نمیزاری کاری انجام بدم حتی
پشت سیستم نشستن .زمانی هم که خوابی باید به کارهای خونه برسم به خاطر همین فقط
شبا میتونم بیام که اون هم از بس خسته میشم همزمان با لالا کردن شما خوابم میبره
از صبح که پا میشم شما مرد کوچک زندگی من جلوی چشمای من باید باشی تا شب یه لحظه
نبینمت میمیرم این و جدی میگم
ماشالله 1000 ماشالله هر روز عزیز تر و آقا تر و با فهم و شعورتر میشی و قدر ت درکت میره بالا
دیگه رادین سابق من که کوچولو بود و با گریه خواسته هاش و می خواست و مامان هم نمی
فهمید که چی می خواهی نیستی. هر چیزی که می خواهی دستم و میگیری و میری سمتش
مثل آب و خواستن اسباب بازی هات اگه بخواهی میری سمت اتاقت و سمت کمدت یا اگه آب
بخواهی میری سمت یخچال و به لیوان آب اشاره میدی ای جون دلم خداروشکر
تازگی ها اگه صدامون کنی می گی اااااااااااااااااااااا یا میگی ماما پشت سر هم میگی
اگه نگاهت نکنم همین جور ادامه میدی. تا میگم خاله یا دایی سریع به در اتاق نگاه میکنی که
چرا نیومدن
مامان جونی که میاد به دیدنت اول میری سمت کیفش ببینی چی برات خریده وقتی هم که داره
میره اول بای بای میکنی بعد شروع می کنی به گریه که من و هم ببر
تازگی هم یاد گرفتی زمان برگشت بابا جونی که میشه از سرکار اگه بابا دیر بیاد دستم و میگیری
و میری سمت در اتاق و در بسته ی اتاق و با اون دستای قشنگ و کوچولوت میکشی که بازش
کن و بریم بیرون یا می گی دد
خلاصه من و شما هر روز این جوری با هم صبح و شب می کنیم و خیلی هم بهمون خوش
میگذره
خبرخاصی هم نشده همه چیز به خیر و خوشی داره میگذره