پاییز 93 وکلی عروسی
آخرین پست 24 شهریور 93 واااااااااااااااااااااااااااااااااای
سلام عسلم عشقم عمرم نفسم کلا بگم دنیای من
با یه تاخیر یک ماه اومدم توی کلبه ی قشنگت
این یک ماهی که گذشت کلی خاطره قشنگ داشتیم 3 تا عروسی پشت سرهم بعد از اون عید قربان و عید غدیر که خیییییییییییییییلی خوش گذشت
بعد از اخرین پستم باز گشایی مدارس بودکه روز اول مهر زمانیکه تلویزیون و نگاه می کردم با اون آهنگ باز آمد بوی ماه مدرسه بوی بازی های راه مدرسه وای که چه قدر دلم می گرفت و همش می گفتم کاش هنوز بچه بودم و کاش من هم امروز کلاس اولی بودم چه قدر زود گذشت و قشنگ گذشت حیف
خلاصه بعد از اون مهمون داشتیم از کرج و دیگه از 7 مهر به بعد عروسی ها شروع شد همشون هم فامیل درجه یک یا من یا بابایی که کلی خوش گذروندم ولی شما یه کوچولو بابا جونی و اذیت کردی و دوست نداشتی توی سالن باشی همش دم درسالن میموندی تا صداها قطع بشه و یه مقدار جو آروم بشه دیگه بعدازاون میومدی پیش من تا اخر مجلس ولی در کل خوش میگذشت مخصوصا عروسی پسردایی مامان که به من خییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت شما هم همون روز یه کوچولو همکاری کردی غیر از آتلیه ای که رفته بودیم اینقدر اشک ریختی یه دونه عکس هم ننداختی همش اشاره می کردی به ماشین که بریم ماشین درعوضش من وبابا جونی کلی عکس انداختیم
بعد از اون هم عروسی خاله شیرین بود که اونجا هم همکاری نکردی بگذریم از عروسی ها بیاییم بیرون
چه قدردلم برای اینجا تنگولیده بوداااااااااااااااااااااااااااااااااا اصلا وقت نمیکردم بیام اینجا با اینکه همش دلم اینجا بود که کلبه ی پسرم گردگیری نشده که بالاخره اومدم بعد از عروسی ها عید غدیر بود که مادربزرگ بابا جونی سیده هستند بنا به نظر هر ساله عیدیشون با ما بود امسال دیگه مثل سالهای قبل نبود عیدیشون متفاوت بود یه سبدخوشگل براشون درست کردم و بردیم خیلی دوست داشتم با اون دستای کوچولوت تقدیمشون کنی که نشددرحال بازی بودی و به هیچ صراطی هم مستقیم نبودی که حرف گوش کنی خودم تقدیمشون کردم امیدوارم که خوششون اومده باشه ان شالله خداعمر با عزت بهشون بده و هر سال بتونم کنیزیشون و بکنم
پسر ناز من یک سال و 10 ماهگیت هم داره تموم میشه و وارد1سال و 11 ماهیگیت میشی تا چندروز دیگه یعنی 22 ماهگیت. خیلی ها میگن که دیگه کم کم شروع کن ازشیربگیرش ولی من خودم تا پایان 24 ماهگیت نوکرت هم هستم و شیرت میدم بعد ازاون یعنی ماه اذر دیگه باید بای بای کنیم ان شالله
امروزهم با بابا جونی حرف تولدت بود که قرار شد امسال یه تولد سه نفره بگیریم اون هم بیرون از خونه چون ایام محرمه و مهمتر از همه ماه صفره و ماه عزیزیه احترام نگه میداریم و تولدت یه تولدسه نفره و شیک بیرون برگزار میشه ان شالله
از شیرین زبونی هات هر چی بگم کم گفتم بعضی وقت ها اینقدر ذوق می کنم و لذت می برم که دوست دارم توی بغلم محکم فشارت بدم تا گریت دربیاد از بس شیرینی
تا می گم بیا بغلم و دستام و بازمیکنم بدو بدو میایی بغلم می کنی ودو تا دستای کوچولوت و دورم حلقه میزنی و از پشت با اون دستای کوچولوت میزنی به پشتم آخ که نمیدونی چه لذتی داره به من هم یا میگی مامانی یا میگی مانی به بابا جونی هم میگی بابادی نمیتونی بگی جونی میگی دی
قربون اون حرف زدنت برم من نفس منی دیگه
بعد از عید غدیر هم یه مقداری سرمون خلوت شد رفتیم برات لباس گرفتیم چون هوا دیگه سردشده و خطرناک برای شما نی نی های قشنگ از بابت شما هم خیالمون راحت شد
مبارکت باشه عمر من
بریم برای پستهای بعدی تا خوابمون نگرفته