اولین جشن حنابندان
عسل مامان همون جوری که گفته بودم امشب من و شما و بابایی 3 تایی با هم رفتیم حنابندان که خیلی خوش گذشته به شما
من فقط استرس داشتم که نکنه که شما بترسی از صدای زیاد چون تا به حال توی شلوغی به این صورت نبودی که بابایی می گفت که اولش می خواستی که گریه کنی ولی مرد بودی و مردونگی و خودت و حفظ کردی و اصلا گریه نکردی
آخرش گریه که نکردی هیچ تازه قه قهه هم میزدی آی قربونت بره مامان
ساعتای 1 بود که اومدیم خونه شما گرسنه بودی اساسی امشب اینقدر برات تازگی داشت که گرسنگی یادت نبود تا رسیدی شیرت و خوردی و خوابیدی من هم تا لباسارو جمع و جور کنم طول کشید اومدم قبل از خواب یه سری به کلبه ی قشنگت بزنم و برم خوب بخوابی نفسم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی