عروسی علیرضا
عزیز دلم باز هم تا خیر مامانی
راستش و بخوای 4 شنبه عروسی علیرضا بود خییییییییییییییلی خوش گذشت توی یه باغ بود عروسیش که باغ قشنگی هم بود و یه عالمه عکس انداختم ازت که بعدا میزارم الان دوربین پیشم نیست والا که همین الان میزاشتم برات ان شالله در اولین فرصت حتتتتتتتتتتتما میزارم
یه هفته ای بود که توی تدارک عروسی علیرضا بودیم و همزمان با اون فرش خریدن مامان جونی که 3 روز طول کشید به خاطر همین تداخل پیدا کرده بود با هم و حسابی سرمون شلوغ بود و شبها هم از شدت خستگی زود خوابم میبرد و نمیتونستم بیام پیشت
عروسی هم خوب بود و از قبل فکرش و میکردم که هوای باغ آخرش سرد میشه برات لباس گرم برداشته بودم شما ازاولش پیش بابا بودی و نگو که آخراش سردت شده و از شدت سرما داشتی گریه میکردی که بابا جونی دیگه ناچار میشه که بهم زنگ بزنه و به دادت برسم زمانی که اومدم جلوی در آب بینیت سراز بود و گریه میکردی که آخر مراسم سریع بردمت توی ماشین و پیچوندمت به پتوت و شیرت و خوردی و نیم ساعتی طول کشید تا گرم شدی و بعد از اون شنگول شدی و توی ماشین بازی کردی تااینکه همون توی ماشین خوابت برد و دیگه بیدار نشدی تا صبح فردا خوابیدی
پسر قشنگم دومین تجربه ات بود و خداروشکر پسر ماهی بودی و اذیت نکردی
قربونت برم من