رفتن خونه ی ملیکا جونی
امروز خونه ی ملیکا جونی دعوت بودیم برنامه داشتن به مناسبت این روزها ما هم اونجا بودیم
ساعت 11 از خواب بیدار شدیم و تا صبحانه بخوریم و لباسای شمارو عوض کنم شد ساعت
12:30 رفتیم و برای نهار هم اونجا بودیم خیلی خوش گذشت از جمله به شما دوستای زیادی
اونجا بودن که خدارو شکر یا متاسفانه شما غیر از ملیکا به هیچ کدومشون نگاه هم نمیکردی و
اونا هم میومدن سمتت نگاشون هم نمیکردی همش فکر خودت و اسباب بازی های دورو برت
بودی همش ملیکا میومد و از من اجازه میگرفت که میشه بوسش کنم شمارو میگفتمن هم
اجازه میدادم مدام در حال بوسیدن شما بود و یه نی نی دیگه بود که اوون کلا سوزنش روی
کارای شما گیر کرده بود هر چی که دست شما میدید میومد میگرفت و از اونجایی که من
همیشه از این اخلاق بیزارم که شما نتونی از حق خودت دفاع کنی و هیچ گاه هم نمیکنی سریع
میزنی زیر گریه مخصوصا اگر زمانی یه بچه ای صداش بیش از حد بالا بره و به شوخی هم جیغ
بزنه شما سریع میزنی زیر گریه از بس دل نازکی(من اینجوری نمیخوام پسرم من و نترسون)
ولی انشالله بزار یه ذره بزرگتر که شدی باید باهات صحبت کنم یا به قول بچه ها گفتنی روت کار
کنم تا درست بشی پسر من نباید ترسو باشه
و اما اینکه همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه بعد از نهاریک لحظه ازت غافل شدم و شما با سر
افتادی روی تاب ملیکا و بینیت خورد به تاب حالا گریه نکن کی گریه کن از بس که بازی کرده بودی
و در آخر هم که گریه. توی راه خوابیدی تا 2 ساعت بعد از اون! از بس که خسته شده بودی خوابیدی. شب
هم با بابا جونی و خاله جونی رفتیم بیرون و دیدن هیئت که به خاطر سردی هوا زود برگشتیم ولی در کل روز خوبی بود همش بیرون بودیم نیم ساعت پیش هم در عرض 3 دقیقه خوابت یردمی خواستم عکسات و بزارم که یاد افتاد خونه ی مامان جونی جا گذاشتم ان شالله شبای بعد
بوووووووووووووووووووووووووووس