راه رفتن با کفش
عسل ترینم
امروز از صبح خونه ی مامان جونی بودیم بابا جونی با دوستاشون رفته بودن فوتبال من و شما
هم به خاطر اینکه تنها نمونیم رفتیم خونه ی مامان جونی و خوب بود وخوش گذشت شما در
کنار خاله و دایی و مامان جونی باشی دیگه یاد مامان نمیافتی
مژگان جون همسایه ی مامان جونی به شما میگه هندونه امروز اومد و گفت که برای هندونه
بادکنک آوردم یه عالمه بادکنک آورده بود برای شما آخه چند روز پش خونشون جشن بوده
بادکنکش اضافه اومده بود نمیدونست چیکار کنه یه دفعه یاد شما افتاده بوده که بیاره برای شما تا
بازی کنی ممنون مژگان جونی
عصری هم بعد از اینکه خاله از سر کار اومد با خاله رفتیم مرکز خرید نزدیک محلمون شمارو
گذاشتم پیش مامان و با خاله 2 تایی رفتیم آخه نمیشد شمارو برد یه جاهایی پله داشت نمیشد
با کالسکه رفت بغل هم که ماشالله نمیشه دستمون نصف میشد تا برسیم خونه خلاصه با اینکه
هوا هم خوب بودو کاملا بهاری ولی ترجیح دادم که خونه بمونی و یک ساعته هم برگشتیم
خیلی جاهارو فاکتور کردیم و نرفتیم
از زمانی که رفته بودم همش توی فکر شما بودم که اگه کفشات و عوض کنم شاید چند قدم راه
بری و من و خوشحال کنی خلاصه گشتم و اونی و که می خواستم پیدا نکردم تا اینکه شب رفتیم
خونه ی دایی علی شما چشمت افتاد به دمپایی های ملیکا که کفشدوزک بنفش هم بود
شاخک هم داشت موقع راه رفتن تکون میخورد اونارو پوشیدی و توی راهرو برای خودت راه رفتی و
توی حیاط هم بردمت بدون کمک و با ذوق راه رفتی اخرش هم از پات در نمیاوردیش ملیکا جونی
هم که 3 سالشه همش چشمش به دمپاییش بود و هی می گفت رادین کی در میاره که من
بپوشم ای جونم خلاصه از پات در اوردم و اون هم خیالش راحت شد . من هم کلی ذوق کردم
که دیدم داری خودت راه مری با ذوق
خاله جونی هم قبلا گفته بودا ولی من توجه زیاد نکرده بودم گفته بود که شاید از کفشاش
خوشش نمیاد یا توش راحت نیست یه دونه جدید بگیر می پوشه خلاصه به حرف خاله جونی
الان رسیدم ممنون خاله ی مهربون
این هم بادکنک هات فقط یادم رفت از راه رفتنت عکس بگیرم اینقدر ذوق زده بودم که فراموش
کردم