رادین جونرادین جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

رادین عشق مامان وبابا

نازنین پسرم همین که تو را دارم بهترین هدیه ی, خدارو دارم

سفرنامه ی مشهد

1393/3/20 0:38
نویسنده : مامان رادینی
263 بازدید
اشتراک گذاری

سلام اومدیم با یک دنیا عکس و خاطره و لحظات ناب

سفر مشهدمون هم تموم شد ولی حیف که زود تمومد و کاش اصلا تموم نمی شد و همیشه میموندیم خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت نانازم شما چوچولو بودی و زیاد متوجه نمیشدی ولی زمانی که بزرگ تر وآقاتر شدی متوجه میشی که امام رضا یعنی عشق بی پایان

زمان حرکتمون دوشنبه  شب ساعت 12:30 دقیقه بود که بعد از اون طوفان وحشتناک راهی خونه ی مامان جونی شدیم و شام و اماده کردیم و زودی خوردیم و جمع وجورکردیم و ساعت 10:30 پسرک من آماده بودی زودتر از بقیه ساعت 11 راه افتادیم به سمت راه اهن الان که دارم مینویسم لحظه لحظه ی سفرمون جلوی چشمم میاد جای همه ی دوستای عزیزمون خالی بود

خلاصه از اونجایی که سفر اول قطارت بود برات هیجان داشت دوست داشتی به همه چیز دست بزنی با اینکه ساعت 1:30 بود و چشمات خواب خالی بود ولی باز هم بیدار بودی و پر جنب و جوش

از همه ی لحظاتت عکس گرفتم برات میزارم ببینی که چه کردی خلاصه بعد از جا به جا شدن هامون ساعت 2:30 همه گرفتین خوابیدین غیر از من تا زمانیکه برسیم بیدار بودم و اصلا خواب توی چشمام نبود تا زمان نماز صبح شد و با مامان جونی رفتیم که نماز بخونیم شمارو سپردم دست خاله که نگو من که رفتم شما هم بیدار شدی و شروع کردی به گریه که وقتی از نماز خونه اومدیم بیرون دیدم موش کوچولوی من پتو پیچ شده بغل بابایی با چشمانی خیس جلوی در ایستادهعینک

تا زمانیکه رسیدیم اذان ظهر شده بودو وقت نکردیم بریم زیارت نهار و خوردیم و یه استراحت کوتاهی کردیم و رفتیم زیارت نمی دونی چه صفایی داشت شما بغلم بودی  3تایی وارد حرم شدیم حرمی که پر از عشق و صفاست و ادمی از دیدنش سیر نمیشه حرمی که من  هیچ وقت دستم به ضریحش نرسیده و از این بابت خییییییییییییییییلی ناراحتم اون شب هو اخیلی سردشد و نماز مغرب و عشا رو توی حیاط خوندیم و سریع برگشتیم ترسیدم سرما بخوری و لباست هم کم بود تجربه ای شد که فرداش لباس گرمتری بهت پوشوندم توی محوطه ی هتلمون پارک بازی داشت که پسر من عسل من ناناز من عاشق اون محوطه مخصوصا تاب بازیش شده بود طوری که از3 تا تابی که اونجا بود فقط شما یه دونش و دوست داشتی اون هم تابی بودکه شبیه سوسمار بود یه محوطه ی دیگه ی بازی بود که دقیقا روبروی پنجره ی اتاق بود که اون وسایل بازیش هم فرق داشت با این یکی محوطه که اون شده بود محوطه ی بازی خاله خندونکالبته بگم هممون بهتره چون همه حتی مامان جونی هم سوار تاب شدخندهاز همه مدرک به اندازه ی کافی جمع کردم حیف که نمیشه دیگه خلاصه روزهامون همین جوری گذشت زمانیکه بیرون بودیم و خرید بودیم و زیارت بودیم ساعت هامون به خوشی می گذشت زمانی هم که توی هتل بودیم شما بابا جونی  و اسیر می کردی و مجبورش می کردی بریم پارک .شمارو باید توی پارک پیدا می کردیم .روز آخر هم رفتیم کوهسنگی اوایلش شما خواب بودی موقع برگشت بیدارشدی البته بالای کوه نرفتیم چون مامان جونی پاهاش درد می کرد ونمیشد هم تنهاش بزاریم و بریم ترجیح دادیم که پایین توی محوطه ی سبزش بمونیم وای که چه قدر عوض شده کوهسنگی چه قدر هم قشنگ شده من که خیلی لذت بردم

شب هم طبق رفت ساعت 12:40 حرکتمون بود که یک ساعت قبلش اتاقمون و تحویل دادیم و تا رسیدیم ره آهن شد تا ساعت 12زیاد معطل نشدیم برای سوار شدن به قطار از اونجاییکه بعد از برگشت از کوه سنگی شما باز هم رفتی پارک و خسته بودی توی مسیر راه آهن خوابت برد و تا صبح گرفتی خوابیدی و بیدار نشدی من هم از اونجایی که خیلی خسته بودم و مثل رفتمون نبود توی کوپه که رسیدم خوابم برد تا صبح که بیدارشدم خاله خبر داد که دوتا قطار با هم شاخ به شاخ شدن ولی نمیدونست که جزییاتش  چیه تا اینکه بعد از 2 ساعت صحنه ی دلخراش اومد جلوی چشممون قطر تهران مشهد توی مسیر دامغان با یه قطار باری شاخ به شاخ شده بود که متاسانه 3 تا واگن له شده بود و اونجوری که می گفتن40 نفر کشته شدن وای که خیلی صحنه ی بدی بود کاش نمیدیدم هیچوقت .به خاطر همین موضوع با 3 ساعت تاخیر رسیدیم تهران یعنی ساعت 4 بعد از ظهر رسیدیم تهران.

ولی در کل سفر خیلی جذابی بود .چون با شیرین عسلی مثل رادین رفتیم پابوسی آقا

خیلی ازحرفامون مونده که باید روی عکسات توضیح بدم

زیارتت قبول پسرم خوش به حالت که بیمه ی امام رضا شدی با اون دل پاکت.متنظر
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)