ساعت عاشقی 14:48
صبح ساعت 10 با مامان جونی و بابا جون رفتیم بیمارستان و اول رفتیم خونه ی مامان جونی از زیر قران ردشدیم و راهی بیمارستان شدیم لحظه ی قشنگی بود بدون هیچ ترسی و با ذووووووووق فراوان نا گفته نماند که شب قبلش اصلا نخوابیدم همش خواب بیمارستان و می دیدم و صبح هم ساعت 6 بیدار شدیم و یه کوچولو دعا خوندم تا ساعت 8 بعد از اون هم بابا رو بیدار کردم و راهی خونه ی مامان جونی شدیم و با هم رفتیم بیمارستان من و بابا برای تشکیل پرونده رفتم بالا و مامان جونی پایین موند همش دلم پیش مامانم بود که تنهاست و فکرش پیش منه بعد که من رفتم برای آماده شدن و بابا رفته بود پایین مامان و آورده بود بالا ولی من...
نویسنده :
مامان رادینی
14:48