رادین جونرادین جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

رادین عشق مامان وبابا

نازنین پسرم همین که تو را دارم بهترین هدیه ی, خدارو دارم

سفر یک روزه به قزوین

  اینا عکس های مربوط به 4نفری رفتنمون به قزوینه من و شما و بابا جونی و مامان جونی  خییییییییییییییییییلی خوش گذشت  این حرکت چشم و ابرو رو خاله جونی بهت یاد داده  دستت درد نکنه خاله جونم  اینجا هم شیطنت های داخل ماشینته                    این هم توی راه برگشت و خستگی زیاد آقا پسر و خواب شیرین    ...
11 مهر 1392

بدون عنوان

پسر نازم قول عکسات و داده بودم که با این سیستم خرابم چند تا از عکسای عروسی علیرضا رو برات میزارم  اینجا زمانیه که همه آماده ایم بریم منتظر خاله جونی هستیم ما هم ازفرصت استفاده کردیم و چند تا عکس انداختیم ازت  رفتنی داخل تالار تونستم ازت عکس بگیرم برگشتنی هوا خیلی سرد شد و شما هم از سرما گریه میکردی و بعد از اون هم خوابت برد             هنوز م که هنوزه بعد از 12 روز بادکنک هات و داری   ...
11 مهر 1392

سومین سرماخوردگی رادینی

مهربونم  بازهم سرما اومد  به سراغت  الان چند روزیه که سرماخوردی و با دارو  پیش می ری این بار هم بابا جونی سرمات داده اساسی  بابا جونی سرما خورده بود و با ماچ و بوسه هایی که نثارت کرده سرمات داده برای بار دوم بابا جونی سرمات داد  الان هم خداروشکر بهتری فقط یه کوچولو آبریزش  بینی داری این چند وقته هم حسابی سرم شلوغه از صبحتا شب. و شبا هم زود میخوابم دیگه کمتر میومدم اینجا و امشب با اینکه کلی خسته ام ولی طاقت نیومدن نداشتم  چند وقتیه سیستمم مشکل داره از بس سرم شلوغه نمیتونم درستش کنم تا عکسات و بزارم کلی عکس داری و من هم وقت ندارم ولی سعی میکنم تا شبای آینده بزا...
10 مهر 1392

11 ماهگیت مبارک

عزییییییییییزم مبارکت باشه  بهترییییییییییینم مبارکت باشه  پسر نازم امروز شما در این لحظه وارد 11 ماهگیت شدی و یک ماه دیگه آقاتر و عسل تر و مهربون تر شدی خیییییییییلی خوشحالم  پیشرفت هایی که پسرم داشتی توی ماه گذشته این بود که  4 دست و پا راه رفتن و کامل یاد گرفتی با کمک اجسام خودت میتونی بلند شی و روی پای خودت بایستی  چند قدمی هم راه میری و زود میافتی  گفتن کلماتت زیاد شده دد قاقا و خیلی کلمه های دیگه به زبون خودت که نوشتارش برای من سخته  ماشالله 1000000000000000000000000 ماشالله شیطنتت فراوون شده از سر و کول ادم بالا میری و همش بای...
6 مهر 1392

4 مهرماه 92

عسل مامان همون جوری که میدونی مدرسه ها 4 روزی هست که باز شده آخی یادش به خیر خاطرات مدرسه و دوستا و زنگ تفریحا چه صفایی داشت ان شالله قسمت رادینی وااااااااااااااای رادینی مامانم شاید باورت نشه الان یک دفعه چشمم به تقویم خورد و دیدم که پس فردا 6 ماه روز تولد شما .ای جونم چه قدر زود گذشت این 10 ماه و شما وارد 11 ماهگیت شدی پیشاپیش مبارکت باشه نانازم  چند وقتیه که فکر تولدتم نمی دونم چیکار کنم و از کجا شروع کنم چون چیزی به تولدت نمونده وای خدای من چه قدر زود گذشت  بی خود نبود پس امروز من همش به یاد روز تولد شما بودم و خاطرات اون روز و مرور میکردم که چه روز قشنگی بود یکی از بهترین روز های زندگیم بود  ...
5 مهر 1392

وضعیت امن و آرام بعد از مراسم

پسر نازم دیگه در حال حاضر البته دیگه همه ی مراسما تموم شد و از امروز خونمون بودیم اینقدر شما خسته شده بودی که دیشب تا رسیدیم خونمون ساعت 11 بود سریع خوابیدی  خسته شده بودی دیگه همش توی شلوغی و سر و صدا و از این بغل به اون بغل رفتنت که این از همه بیشتر نی نی هارو آزار میده راستش و بخوای خودم هم ناراحت بودم که چرا پسر قشنگم توی این سر و صداهاست و همش هم اذیت میشدی چه از لحاظ خوراکت چه از لاظ استراحت و خوابیدنت از همه لحاظ دلم برات میسوخت ولی خدارو شکر که خونه ایم و امروز حسابی برای خودت ذوق میکردی و تا ظهر خوابیدی بعدش که بلند شدی و 2 ساعت بازی کردی و غذاتو خوردی و باز هم خوابیدی تا ساعت 4 معلوم بود که هنوز خسته ای قربوننت برم ...
3 مهر 1392

تسلیت به عزیزترین بابای دنیا

پسر نازم بابا جونی مادربزرگ عزیز و دوست داشتنیش و از دست داد  خیلی درد ناک بود برامون چون مامان بزرگ در حق همه ی ماها مادری کرد  برای مراسم ازدواج من و بابا جونی مامان بزرگ و بابابزرگ بودن که خیلی زحمت کشیدن در درجه ی اول  هیچ وقت محبتشون واز ما دریغ نکردن و تا آخر مراسم پشت ما بودن و تکیه گاه محکمی برای من و بابا جون بودن خیلی زحمت کشیدن  از همین جا از طرف خودم به عزیزترین همسر دنیا و از طرف رادین جون به ماه ترین بابای دینا تسلیت می گم و امیدوارم دیگه غم نبینید و  خداوند سلامتی هم به شما هم به بابزرگ بده  آمین    ...
31 شهريور 1392

عروسی علیرضا

عزیز دلم باز  هم  تا خیر مامانی راستش و بخوای 4 شنبه عروسی علیرضا بود خییییییییییییییلی خوش گذشت توی یه باغ بود عروسیش که باغ قشنگی هم بود و یه عالمه عکس انداختم ازت که بعدا میزارم الان دوربین پیشم نیست والا که همین الان میزاشتم برات ان شالله در اولین فرصت حتتتتتتتتتتتما میزارم  یه هفته ای بود که توی تدارک عروسی علیرضا بودیم و همزمان با اون فرش خریدن مامان جونی که 3 روز طول کشید به خاطر همین تداخل پیدا کرده بود با هم و حسابی سرمون شلوغ بود و شبها هم از شدت خستگی زود خوابم میبرد و نمیتونستم بیام پیشت  عروسی هم خوب بود و از قبل فکرش و میکردم که هوای باغ آخرش سرد میشه برات لباس گرم برداشته بودم شم...
29 شهريور 1392

مهمان های جنوبی و شمالی

نفسسسسسسسسسسسسسسسسسسم  کی میشه مامان مثل قبلا تند تند بیاد پیشت و هر شب اینجا باشه خیلی دلم برات تنگ میشه از بس سرم شلوغه وقت نمی کنم  دیروز مهمون داشتیم خاله جونی به همراه خانواده از جنوب کشور(بندر عباس) تشریف آورده بودن خونه ی ما بابا جونی مرخصی گرفت تا بیشتر پیش مهمونای عزیزمون باشیم عمو جونی با خونواده هم اومدن و دور هم حسابی بهمون خوش گذشت نهار و رفتیم بیرون خوردیم و بعد از نهار چون هوا گرم بود زیاد نموندیم بیرون و اومدیم خونه و تا ساعت 7 همه دور هم خوش بودیم و صحبت میکردیم و بعد از تصمیم بر این شد که بریم جمهوری برای خرید لباس نی نی هم برای شما هم برای نی نی خاله که رفتیم و خرید هم کردیم که فعلا از خریدم را...
25 شهريور 1392

دندون ششم مبارک

نفسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسم  دندون ششمت هم مبارک عقششششششم امروز دیگه دندونت از لثه ی قشنگت اومد بیرون و جوونه زد مبارکت باشه نازنینم  ششمین دندون میشه و چهارمین دندون فک بالا  سمت چپ نمیدونم عادیه که اینقدر تند تند دندونات در اومدن یا نه؟ هر چی که هست مبارکت باشه بالاخره یه روز باید در بیان دیگه نگرانی نداره که  دیگه تقریبا خونه ی مامان جونی تموم شد و ریزه کاری هاش موند برای خودشون به سلیقه ی خودشون  واقعا همه خسته شدن توی این 2 هفته حتی شما که بابت نبود امکانات کلافه بودی و همش بغلم بودی خوابیدنت هم که نیم ساعته شاید هم کمتر بود که این خیلی بد بود اگه خو...
21 شهريور 1392