رادین جونرادین جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

رادین عشق مامان وبابا

نازنین پسرم همین که تو را دارم بهترین هدیه ی, خدارو دارم

بدون عنوان

  اینقدر شکلک در آوردی از خودت که نگو موقع عکس انداختن .فقط چند تا دونش و گذاشتم همش نمی شد   قربونت برم من     این شما و این هم دی جی رادین     رادین و اسباب بازی هاش   این عکس و هم مریم انداخته خونه ی دایی علی یک درختی داشتن که خیلی زیبا بود برگ های زردی داشت نصفیش رو زمین بود و یک عالمه هم روی درخت. قرار شد شما در کنار اون درخت عکس داشته باشی که مریم از همه چی که فکرش و کنی عکس انداخت جز درخت مریم جون خسته نباشید هنر عکاسیت 20 یه دونه ای   ...
24 آبان 1392

تاسوعا و عاشورای 92

 دیشب می خواستم برات این مطلب و بزارم از بس که باز ی کردی و دیر خوابیدی من هم خسته شدم و با شما خوابم برد ناچار شدم الان بزارم برات پسرکم تاسوعا و عاشورا هم تموم شد و شما امسال برای اولین بار هیئت های عزاداری و از نزدیک میدیدی و علاقه ا ی هم نشون ندادی مخصوصا به صدای طبل و شلوغی های هیئت میرفتم بیرون نیم ساعت نشده بر می گشتیم پارسال تاسوعا و عاشورا کلا محرم 91 با همه ی محرم ها برای من فرق داشت چون دیگه چیزی نمونده بود به دنیا اومدنت من هم ذوق داشتم فراوون تاسوعا همه ی کارهام و کرده بودم هم کارهای خونه هم کارهای شما ساک شمارو بسته بودم و اماده برای دیدار شما گل پسرم بودیم عاشورا هم اتاق ش...
24 آبان 1392

اولین دیدار رادین با نذری

  پسر گلم این چند روزه با  بابا جونی میریم بیرون و ازت کلی عکس میندازم خب بالاخره سال اولی هستی و بچه ی محرم هم هستی دیگه توی این ماه عزیز به دنیا اومدی پس خاطراتت هم باید ثبت بشه امروز شما برای اولین بار دیگ های نذری و از نزدیک دیدی توی ساختمون مامان جونی یکی از دوستان مامان جونی نذری داشت و توی پارکینگ بودن من و شما هم رفتیم برای کمک و شما علاقه نشون دادی تا آش هم بزنی و این کارو هم 2 تایی انجام دادیم جالب بود برات   خلاصه اولش خلوت بود  بعد کم کم شلوغ شد و همه برای کمک اومدن از قبیل بابا جونی و دایی و خاله جونی همه با هم شریک بودن توی ثوابش عکس هم انداختیما بعدا برات میزار...
22 آبان 1392

رفتن خونه ی ملیکا جونی

امروز خونه ی ملیکا جونی دعوت بودیم برنامه داشتن به مناسبت این روزها ما هم اونجا بودیم ساعت 11 از خواب بیدار شدیم و تا صبحانه بخوریم و لباسای شمارو عوض کنم شد ساعت 12:30 رفتیم و برای نهار هم اونجا بودیم خیلی خوش گذشت از جمله به شما دوستای زیادی اونجا بودن که خدارو شکر یا متاسفانه شما غیر از ملیکا به هیچ کدومشون نگاه هم نمیکردی و اونا هم میومدن سمتت نگاشون هم نمیکردی همش فکر خودت و اسباب بازی های دورو برت بودی همش ملیکا میومد و از من اجازه میگرفت که میشه بوسش کنم شمارو میگفت من هم  اجازه میدادم مدام در حال بوسیدن شما بود و یه نی نی دیگه بود که اوون کلا سوزنش روی کارای شما گیر کرده بود هر ...
21 آبان 1392

رادین و مسیحا

امشب عمو جون با خانواده خونه ی ما بودن خیلی خوش گذشت صبح که از خواب بیدار شدی دایی جون اومد دنبالت و بردت خونشون و 3 ساعتی پیش من نبودی و من به کلی از کارام رسیدم از جمله اتو کشی لباسا که با شما محاله اینکارو بتونم انجام بدم از بس که علاقه به وسایل برقی داری و میایی سمت اتو به خاطر همین اتو کشیدن من 1 ساعت طول میکشه ولی امروز خوب بود توی این مدتی که نبودی من فکر کنم 10 بار شد که زنگ میزدم و حالت و می پرسیدم که در آخر صدای خاله رو در آوردم خلاصه عمو جونی با مسیحا و زن عمو جون هم ساعتای 6 اومدن که کلی شما با مسیحا بازی کردی آخه شما مسیحا جونی و خیلی دوست داری . روی هم رفته شب عالی بود و شما هم از خستگی زیاد زودی خوابیدی...
18 آبان 1392

روزهای آغازین محرم

عسلم امروز سومین روز از محرمه همه جای شهر بوی محرم و نشونه های محرم و داره با بابا جونی رفته بودیم برای شما لباس بگیریم (سقایی) که نداشت گفت فردا میاریم که امسال پسر قشنگم برای اولین بار و اولین سال این لباس و به تنش میکنه فردا هم روز جهانی علی اصغره و همه ی شیر خواره ها دور هم در داخل مصلای تهران جمع میشن من هم خیلی دوست داشتم که شما رو ببرم آخه یکیش اینه که ساعتش خیلی بده 8 صبح و دوم اینکه شما بد خواب میشی آخه ما فردا شب مهمون داریم مسیحا جونی می خواد بیاد خونمون اگر شما بد خواب بشی وزود بلندت کنم دیگه تا شب برنامه دارم باهات نمیزاری پا از رو پا بردارم و همش بغلمی به خاطر همین ترجیح میدم که نبرمت ولی دلم همش اونجاست اشکالی ...
17 آبان 1392

بدون عنوان

این هم عکس های خوشمزه ی رادینم این کیک خوشمزه ی شماست  قند نباتم   این شاهزاده ی منه که احتیاجی به تعریف نداره فقط خودش مثل کیکش خوشمزه است     رادین و بابا جونی در حال بریدن کیک       این هم کیک دایی جونی از خودش عکس نداریم چون عکسامون همه خانوادگیه نمیشه دیگههههههههههههههه     بدون شرح       آخ قلبم ابن عکس آخریت بد جوری به قلبم فشار آورد. فشارم و رسوند به آسمون نفسم آخ که تو چه قدر خوشمزه اییییییییییییییی با اینکه خیییییییییییییییلی خوابم میاد ولی ب...
14 آبان 1392

رادین و مهمونی های خونه ی مامان جونی

پسر نازم این چند روزه خونه ی مامان جونی در گیر مهمونی بودیم چند شب پشت سر هم مهمون داشتن و هر شب مهمون های مختلف از خونواده های مختلف خلاصه شبا بعد از رفتن مهمونا کمک خاله جونی میکردیم و میو مدیم خونه و صبح هم چشم باز نکرده خونه ی مامان جونی بودیم دیشب شب شلوغی بود چون مامان جونی 15 نفر مهمون داشت (خسته نباشی مامان جونم )خیلی شبای خوبی بود و حسابی خوش گذشت مخصوصا به شما که هر شب بچه هایی بودن که بازی کنن باهات و حوصلت از جمع بزرگترا سر نره خلاصه مامان مهمون نداره تا آخر هفته که باز هم مهمون داره و قراره که ما هم خونه ی خودمون مهمون داشته باشیم اگه شرایط خونه ی مامان بزاره و مهم...
14 آبان 1392

خاطرات تولد دایی

پسر نازم همون طوری که گفته بودم امروز تولد دایی بود و مامان جونی هم مهون داشت دایی با پسردایی همراه با خانوداه (دایی من ) فردا تولد پسردایی من هم بود به خاطر همین 2 تا تولد و با هم گرفتیم چه قدر جالبه 3 تا تولد پشت هم داشتیم  این ماه چه ماه پربرکتی بود یه کیک گرفتیم و کلی عکس دور همی که همش همراه با خنده و شادی بود خیلی خوش گذشت روی هم رفته شب عالی بود از همین جا من و رادین جونی به پسردایی تبریک میگیم تولدشون و ان شالله سعادتمند و پیروز باشین توی تمام مراحل زندگیتون   ...
8 آبان 1392

بدون عنوان

یه خواب ناز با دهن باز   در حال تماشای عکس خودت توی سیستم خاله جونی رادین و بلال رادین و عمو پورنگ باز هم رادین و یه خواب ناز رادین و ماشینش که خیییییییییلی دوسش داره رادین و خونه ی مامان جونی رادین و اولین راه رفتن هاش رادین بعد از یه حموم گرم توی اتاق سرد رادین و بادکنک هاش اینارو آقا سیدی توی ساختمون مامان جونی  در روز عید غدیر به شما هدیه دادن دستشون درد نکنه رادین و رفتن به مهمونی ...
7 آبان 1392