رادین جونرادین جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

رادین عشق مامان وبابا

نازنین پسرم همین که تو را دارم بهترین هدیه ی, خدارو دارم

بدون عنوان

این هم اون عکس هایی که پسر قشنگم قولش  و داده بودم ببخشید که دیر شد باور کن مامانی خیلی تلاش کردم که زودتر از اینا بشه ولی نشد خیلی سرم شلوغ بود الان هم با اینکه دیر وقته ولی به عشق تو پسرم موندم و تا اونجایی که بتوننم میزارم و میرم بوووووووووووووووووووووووس   لحظه ی تولد پسر م خوش اومدی نازنینم       مهر پای رادینی پسر قشنگم همه با انگشت مهر میزنن شما چرا با پا مهر زدی           قربون این چشمات برم که اصلا دوست نداشتی بازشون کنی       &nbs...
24 ارديبهشت 1392

کرج اردیبهشت 92

عسل مامان همون جوری که قول داده بودم قرار شد خاطرات قشنگ کرج و برات ثبت کنم خیلی خوش گذشت چون مامانی هم اومده بود و همه با هم جمع بودیم 5 شنبه تا رسیدیم یک ساعت بعد از ما مامانی اومد خونه ی مامان بزرگ ( مامان بزرگ بابا جونی) آب و هوا اینقدر خوب بود که نگو ولی دیگه آخر شب سرد شد و من نگران سرماخوردنت بودم که ترجیح دادم لباسات و زیاد کنم که همین کارم کردم فرداش هم قرار شد که بعد از نهار بریم باغ خاله جونی(خاله ی بابا جونی) که همین هم شد ساعت 5 بود رفتیم باغ و کلی هم عکس گرفتیم و کلی هم خوش گذشت فقط اینکه ساعتای 6 بود که هوا ابری شد ناچار شدیم بریم داخل اتاق نتونستیم از طبیعت استفاده ببریم البته شما بردی هااااا قربونت برم من...
23 ارديبهشت 1392

عزیزترینم تولدت مبارک

نازنینم تولدت هزاران بار مبارک با اینکه همه ی حرفارو رادینی به باباجونش زد و همه رو کامل کرد ولی جا داره که من هم به نوبه ی خودم به عشق آسمونیم تبریک بگم ان شالله جشن 120 سالگیت و همین جا توی کلبه ی کوچولوی پسرم دور هم خوش و خرم و سلامت جشن بگیریم تویی که وجودت برای من بهانه ی قشنگیه برای زندگی کردن . در آخر این جمله رو با هزاران بوسه و عشق از طرف خودم تقدیمت میکنم نگاهت را قاب میگیرم در پس آن لبخند که به من شورو و نشاط و زندگی میبخشد امروز روز توست تولدت مبارک ...
22 ارديبهشت 1392

تولد بهترین و عزیزترین بابای دنیا

بابا جونی من با هر تبسمت هزاران بار میشکفم و با هر تپش قلبم هزار بار نامت را میخوانم اگر بر روی زمین تنهایم تو مثل ماه نگاهم میکنی من با وجود نازنینت سجده ی شکر میگزارم تولذدت مبارک باباجونی رادین   این گل هم با هزاران عشق تقدیم بابا جونیم   این هم یه کیک خوشمزه برای بابای خوشمزه     این هم تزیینات       این هم شیرینی         این هم کادوی من و مامان   ...
22 ارديبهشت 1392

18 اردیبهشت92

پسر نانازم  امروز اتفاق خاصی نیافتاده بود فقط اینکه خاله جونی امروز ساعتای 8 بودکه شمارو اومد برد خونه ی مامان جونی تا ساعت 10 بود که خودم اومدم دنبالت توی این فاصله کلی از کارای عقب افتادم و انجام دادم و قرار بر این شد که فردا و پس فردا رو بریم کرج چون مامانی میره ما هم با مامانی میریم کرج تا دور هم باشیم ما تا 2 روز نیستیم و من هم نمی تونم بیام به کلبه ی قشنگت سر بزنم احتمالا شنبه یه سری بزنم چون جمعه اگه بیاییم من خسته ام و فکر نکنم بتونم بیام و خاطراتت و ثبت کنم ولی قول میدم که تو ذهنم حکشون کنم و بعدا برات اینجا به یادگار بزارم با کلی عکس و خاطره ی خوش برمیگردیم تا شنبه بای ...
19 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

پسر قشنگم امروز من وبابایی شمارو بردیم نمایشگاه گل که از طرف شهرداری تهران بنا شده بود و این نمایشگاه هم سیار بود که از بوستان لاله به طرف برج میلاد به راه افتادن زمانی که ما رسیدیم دیگه دقیقه های آخر ساعت کاری نمایشگاه بود به خاطر همین من و بابا جونی از همین فرصت کم استفاده کردیم و چند تا عکس خوشگل انداختیم مجسمه هایی از گل که همشون مجسمه های گلی حیوانات بودن غیر از یه دونه که کلاه قرمزی و پسر خاله وپسر عمه زا بود که من از اون بیشتر خوشم اومد  الان هم عکساش و میزارم چون دلم نیومد بزارم برای فردا                  &nb...
17 ارديبهشت 1392

16 اردیبهشت 92

عسل مامان دیروز از صبح من و شما با هم تنها بودیم و کلی بازی کردیم و من توی این فواصل می رفتم کارام و انجام میدادم و بر میگشتم پیشت. تا ساعت 6 باباجونی از سر کار اومد و سپردمت به بابا و رفتم سراغ شام ساعتای 9 شام و خوردیم و رفتیم پارک تا ساعت 12 بیرون بودیم و خیلی هوا خوب بود ولی برای شما میشه  گفت نه هوا سرد بود به خاطر همین زود برگشتیم ولی خیلی افسوس خوردم که چرا دوچرخم و با خودم نبردم ولی بابایی قول داد که دفعه ی بعد دوچرخه رو با خودمون ببریم و من شما رو بسپارم به بابا جونی خودم برم دوچرخه سواری آخه قبل از اینکه خدا شمارو به ما بده من وبابایی شبا میرفتیم پارک بابایی پا به پای من ورزش میکرد با این تفاوت که من سواره بابایی پیاده ...
16 ارديبهشت 1392

خرابکاری بابایی رادینی

عشق مامان دیشب رفته بودیم خونه ی مامان جونی و شما بغل بابایی بودی و شمارو بابا جون آورد توآشپزخونه گذاشت روی اپن کنار سماور روشن مامان جون  تا لباساتون و مرتب کنه چون من توی آشپزخونه بودم بابا جون آوردتت که من لباسات و مرتب کنم که شما رو مستقیم برد روی کابینتی که سماور روش یود و حواسش نبود در اصل شما هم یه کوچولو شیطنت کردی و دستت خورد به سماور داغ و پوست دستت یه کوچولو سوخت و خدارو شکر شدتش زیاد نبود فقط پوست دستت قرمزشد و چون سریع دستت و گرفتم زیر آب سرد و خمیر دندون زدم روش که مثل اینکه بعد از 5 دقیقه آروم شدی چون دیگه گریه نمی کردی اینقدر دلم سوخت برات چون این اولین بی احتیاطی ما بودو اولین تجربه ی تلخ ولی بابای...
14 ارديبهشت 1392