رادین جونرادین جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

رادین عشق مامان وبابا

نازنین پسرم همین که تو را دارم بهترین هدیه ی, خدارو دارم

13 اردیبهشت 92

پسر عزیزم امروز من و شما و بابایی با عمو و زن عموی بابا جونی و با بچه هاش رفتیم خونه ی عمه هانی (عمه ی باباجونی)وقت نشده بود که عید بریم خونشون قرار و دیشب گذاشتیم که امروز بریم که ساعت 6 صبح رفتیم خونه ی عمو و ساعت 7 از اونجا راهی شدیم نسبت به پارسال خونه ی عمه جونی خیلی تغییر کرده بود و خیلی هم سر سبز شده بود و باغاتشون همه پر بود از میوه که البته نرسیده بود زمانش شهریور بود خیلی جای قشنگی بود یه بار با بابایی قبل از نهار رفتیم داخل باغ و چند تا دونه عکس انداختیم و بعد از نهار هم همه با هم رفتیم و یک ساعتی و اونجا بودیم و از طبیعت سبز باغات استفاده بردیم خیلی آب و هوای تمیزی داشت باد که به صورت قشنگ شما می خورد خیلی خوشحال بودی و می ...
13 ارديبهشت 1392

اولین جشن عروسی رادینی

این عکس بعد از مراسم حنابندونه که خاله جونی رادین (خاله لیلا) لطف کرده و رو صورت پسرم نقاشی کرده.     اینهاهم عکس هاییه که رادین با بابا جونش انداخته و مامانیش رفته قسمت مردونه از دوتا پدر و پسر عکس انداخته       این هم عکس ملیکا جونیه که نوه دایی مامان رادین میشه     این هم یک خواب ناز توی یک ظهر بهاری قلبونش برم من     این هم رادینی با مامان جونش که امروز بعد از کلی بازی کردن و کالسکه سواری داخل اتاق روی همون کالسکه خوابش برد                   ...
12 ارديبهشت 1392

روز مادر مبارک

فرشته ی ناز مامان فردا روز مادره و شما امسال اولین سالیه که روز مادر پیش مامان و بابایی که خیلی خوشحالم از اینکه روز مادر امسال با بقیه ی سالها فرق داره چون امسال روز مادر برای من واقعا روز مادر چون من یه یه فرشته ی نازدارم که 6 ماهشه و خدا بخواد تا سال بعد این موقع شما زبون باز می کنی و می گی مامان اون موقع که دیگه لذتش بیشتره جا داره از همین جا به همه ی مامانای عزیز مخصوصا مامان جونی و مامانی و همه ی مامانای نی نی وبلاگ تبریک بگم و آرزوی سعادت و سلامت و خوشبختی براشون دارم مخصوصا مخصوصا به مامان خودم که واقعا الان متوجه میشم که چه زحمتی برای به دنیا آوردن و بزرگ کردن من کشیده راست میگن تا مادر نشی نمی فهمی الان من این...
11 ارديبهشت 1392

6 ماهگی رادینی

عشق مامان تولد  6ماهگیت مبارک   امروز شما وارد 6ماهگی شدی و خیلی خوشحالم که هر روز شاهد بزرگ شدن و آقا شدنت هستم هم من هم بابا جونی امشب به همین مناسبت یه کیک کوچولو گرفتیم و دور هم جشن گرفتیم که خیلی خوش گذشت خونه ی مامان جونی بودیم دیشب هم که عروسی بودیم از اول مرسم پیش بابا بودی و به شما و بابا خیلی خوش گذشته بود از قرار معلوم .مخصوصا به بابا .می گفت از اینکه برای اولین بار توی جشن عروسی با پسرم بودم به خودم می بالیدم ای جوووووووووووووووووونم قربون 2 تاتون برم ولی من همش فکر شما بودم که گریه نکنی و بابارو اذیت نکنی به خاطر همین هر نیم ساعت یه بار به بابا زنگ میزدم خلاصه آخرای جشن بود بعد از تالار ک...
7 ارديبهشت 1392

اولین جشن حنابندان

عسل مامان همون جوری که گفته بودم امشب من و شما و بابایی 3 تایی با هم رفتیم حنابندان که خیلی خوش گذشته به شما من فقط استرس داشتم که نکنه که شما بترسی از صدای زیاد چون تا به حال توی شلوغی به این صورت نبودی که بابایی می گفت که اولش می خواستی که گریه کنی ولی مرد بودی و مردونگی و خودت و حفظ کردی و اصلا گریه نکردی آخرش گریه که نکردی هیچ تازه قه قهه هم میزدی آی قربونت بره مامان ساعتای 1 بود که اومدیم خونه شما گرسنه بودی اساسی امشب اینقدر برات تازگی داشت که گرسنگی یادت نبود تا رسیدی شیرت و خوردی و خوابیدی من هم تا لباسارو جمع و جور کنم طول کشید اومدم قبل از خواب یه سری به کلبه ی قشنگت بزنم و برم خوب بخوابی نفسم ...
5 ارديبهشت 1392

3 اردیبهشت

پسر قشنگم این ماه یعنی اردیبهشت ماه خیلی مهمیه چون تولد باباجونیه هوووووووووووووورا بابا جونی پیشاپیش  تولدت مبارک و اما امشب : امشب مامان جونی و خاله جونی و دایی جونی خونه ی ما شام بودند که خیلی خوش گذشت مخصوصا به شما خیلی بازی کردی فردا هم قراره بریم یه مراسم خاصی که شما تا به حال نرفتی مراسم حنابندون مریم (دختردایی مامان ) که شما توی این تقریبا 6 ماه تولدت که 6 اردیبهشت میشه 6ماه تا به حال نرفتی و فردا میریم که امشب قرار بود که کارهای فردا رو انجام بدم که نتونستم چون مهمون داشتیم تا الان هم داشتم خونه رو تمیز میکردم خیلی کار داشتم خیلی هم خسته بودم ولی به خاطر شما گل پسر اومدم تازه الان بعد از تموم شدن کارم توی ...
4 ارديبهشت 1392

اردیبهشت 92

پسر نازم دیروز من و شما قرار بود دوتایی با هم بریم خونه ی مامان جون که ظهر که داشتیم میرفتیم متوجه شدیم که مامان جونی رفته مسجد من و شما هم تصمیم گرفتیم که بریم دنبال مامان جونی با هم بریم خونه که شما دیروز برای اولین بار پا به خونه ی خدا گذاشتی انگاری که خیلی برات جالب بود چون با تعجب همه ی فضا رو نگاه میکردی و هیچی هم نمی گفتی یعنی نه گریه ای نه نقی نه دادی هیچی مامان جونی داشت نمار می خوند که من و شما یه دفعه رفتیم پیشش تعجب کرده بود و خوشحال شده بود خلاصه  دقیقه ای صبر کردیم بعد با هم رفتیم خونه ...
4 ارديبهشت 1392

فروردین 92

پسر خوشمزه ی مامان از اینکه چند روزیه پیامی برات نزاشتم متاسفم 1 اینکه اتفاق خاصی نیافتاده  2 اینکه هر شب میام و یه کوچولو وبلاگت و تغییر میدم و زود میرم 3 اینکه شما  عزیز مامان خوابی و خوابت هم خیلی سبکه زمانی که من تایپ میکنم شما بیدار میشی ناچارم آروم آروم بزنم که اون هم نمیشه در اصل صفایی نداره مطلب تا داغه باید بچسبونی نه اینکه آروم باشی اتفاق جالبی که شاید در چند روز آینده  بیافته دندون در آوردن شما میشه چون چند وقتیه که شما به شدت کلافه ای و همش دستت داخل دهانته و تینا که دختر دایی شماست و 40 روز هم از شما کوچیکتره 2 تا دندون در آورده به خاطر همینه که احتمال میدم دندون در بیاری به هر...
31 فروردين 1392

سال 1392

اما سال 1392 صبح روز عید شما رفتی حمام ساعتای 12 بود من هم هنوز کار داشتم و شما هم نمی خوابیدی از شانس بد ما خلاصه بیدار موندی تا ساعت 2  ساعت 2 به بعد گرفتی خوابیدی تا ساعت 3 هر کاری کردم که موقع سال نو بیدارت کنم  یا بیدارت نگه دارم نشد که نشد چون اگه اذیتت می کردم دیگه بد خواب میشدی و اصلا نمی خوابیدی و همش می خواستی گریه کنی ترجیح دادم که بیدارت نکنم همین که در کنار من و بابا بودی برامون بس بود شمارو روی مبل خوابونده بودم که پیشمون باشی سال نو هم که ساعت 14:31 بود قشنگترین سال نوی عمرم بود و به یاد موندنی میگن هر کسی موقع سال نو هر کاری کنه تا آخر سال همونه شما موقع سال نو خواب بودی ببینم چی...
29 فروردين 1392