رادین جونرادین جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

رادین عشق مامان وبابا

نازنین پسرم همین که تو را دارم بهترین هدیه ی, خدارو دارم

اولین راه پیمایی رادین جون

میوه ی زندگیم : چند روزی بیشتر به آخر سال نمونده و همه ی مردم شهر در تکاپو هستند یک نفر خونه تکونی داره یه نفر خرید داره یه نفر به فکر سفره خلاصه شهر شلوغه ما امسال چون رادین جون کوچولو نمی تونیم بریم مسافرت خیلی هم من و بابا دوست داریم بریم مسافرت با شما ولی از همه چیز واجب تر توی زندگی ما فعلا رادین و بس ترجیح میدیم که خونه باشیم تا  پسرگلمون سالم بمونه و خدایی نکرده مریض نشه البته قراره که دو روزی بریم قزوین و روزاول عید هم جمکران زیاد هم خونه نمی مونیم  نگران نباش پسر نازم امروز برای اولین بار من و شما و بابایی سه تایی رفتیم بیرون هم پیاده روی هم اینکه یه کوچولو خرید کنیم توی این چهار ماه چون هوا سر...
27 اسفند 1391

شیر نخوردن رادین جون

پ سر قشنگم هر روز که میگذره بیشتر عاشقت میشم و بیشتر دوست داشتنی میشی یه دو روزی هست که بهونه زیاد می گیری و شیر خوردنت کمتر شده و یا با 1000 بهونه شیر می خوری قبلا هر 2ساعت 1 بار 20 دقیقه شیر میخوردی الان چون بهونت زیاد شده هر یک ساعت یه بار 5 دقیقه شیر میخوری که این هم دستور دکترته که فاصله ی شیر خوردنت و کم کنم به خاطر بهونه هات که اینجوری خیالم راحته که گرسنه نمی مونی الان هم مثل یه قرص ماه می مونی و خیلی ناز خوابیدی من هم از ترس اینکه بیدار نشی آروم آروم دارم کارام و انجام میدم دیگه چیزی به پایان سال و اومدن سال جدید نمونده امسال که سال قشنگی بود هم برای من هم برای بابا جون چون خدا شما عزیز دوست...
25 اسفند 1391

بد خواب شدن رادین جون

پسر نازم بالاخره بعد از 2ساعت لالایی گفتن و راه رفتن مامان دور اتاقت خوابت برد امشب خیلی بد خواب بودی و نمی خوابیدی با اینکه امروز زیاد هم نخوابیده بودی  و همش بازی میکردی ولی باز هم  تا نیم ساعت پیش بیدار بودی دیگه مامان داشت از پا میافتاد  ولی به جون میخرم این بی خوابی هارو راستی پسرم نمیدونی چه بارون قشنگی میومد ساعت های9 شب بود من و یاد اون شبی انداخت که به دنیا اومدی آخه اون شب هم بارون میومد خییییییییییییلی شب قشنگی بود انگاری که آسمون هم گریون بود برای اینکه یه فرشته از بینشون کم میشد و میومد روی زمین خوش اومدی فرشته ی آسمونی من   ...
21 اسفند 1391

مسلمون شدن رادین

پسر گل مامان ی یه مطلبی و اومدم اینجا برات به یادگار بزارم  که باید زودتر از اینا مینوشتم ولی خب نشد الان می نویسم شما در تاریخ شنبه 16 دی ماه سال 91 22 صفر سال 1434درست 2 روز بعد از اربعین و همچنین روزی که شما 40 روزگیت و پشت سر گذاشتی بردیمت برای ختنه و دراصل مسلمون شدنت که چه روز سختی برای من بود  اون لحظه ای که گریه میکردی و مامان جون پیشت بود من طاقت گریه هات ونداشتم و نتونستم بمونم پیشت رفتم بیرون تا کارشما تموم بشه من اومدم پیش شما که همش گریه میکردی و ساکت نمیشدی همون روز بود که من هم شمارو بغل گرفتم و گریه میکردم چون اصلا طاقت چشمای بارونیت و نداشتم وندارم فقط خواستم بگم که شما توی این...
17 اسفند 1391

اولین برف زندگی

پسر قشنگ مامان امشب اولین برف زندگیت و دیدی بعد از 4 ماه زندگیت یعنی از آذر ماه امسال به این ور هوا اکثرا بارونی و سرد بود البته بگما توی ارتفاعات برف میومد ولی توی دامنه نه امشب شما اولین برف زندگیت و تجربه کردی که برات آرزو میکنم که همیشه زندگیت مثل این دونه های برف قشنگ و سفید باشه امروز هم  4شنبه 17 اسفند ماه سال 1391 ...
17 اسفند 1391

تولدت مبارک مامان جونی

امروز علاوه بر تولد خاله لیلا تولد تولد مامان جونیم هم هست که از همین جا به مامان جونیم هم تبریک میگم خییییییییییییییییییلی دوستت دارم مامانی از همینجا هم روی گل هر دوتون و می بوسم مامانی که توی این 4 ماه خیلی مراقب من بوده که امیدوارم روزی بتونم زحماتش و جبران کنم که این متن و هم تقدیم میکنم به مامان جونیم وجود تو تنها هدیه گرانبهایی است که خداوند من را لایق آن دانستمامانی گلم تولدت مبارک ان شالله همیشه سالم وسرحال باشی و سایه ات بالای سر ما باشه           ...
15 اسفند 1391

تولدت مبارک خاله جون

سلام خاله لیلا جون تنها خاله ی مهربون و دوست داشتنی من من الان اومدم اینجا تو وبلاگم تولدت و به شما تبریک بگم من الان تو بغل مامانم نشستم و من می گم و مامانم تایپ می کنه ان شالله تولد 120 سالگیت و همین جا در کنار نوه ها و نتیجه هات جشن بگیریم خاله راستی میدونی که من توی این 4ماه به هیچ کس تولدش و تبریک نگفتم شما اولین نفر توی این 4 ماه زندگیم بودی که از این بابت خیلی خوشحالم خاله ی مهربون من این متن و هم تقدیم میکنم به خاله جونیم اگه تودنیا هیچی هیچی نداشته باشی مطمین باش سه چیز همیشه مال توست خدای مهربون . فکرای قشنگت. قلب کوچک من . که اون هم تقدیم تو باد خیلی دوستت ...
12 اسفند 1391

سرماخوردگی

رادین مامان اومدم بهت بگم که شما اولین سرماخوردگی زندگیت و خوردی از اون چیزی که میترسیدم سرم اومدم همیشه از این میترسیدم که شما حداقل امسال زمستون و سرما نخوری که خوردی که این سرماخوردگی میتونه از بابا جون هم باشه چون بابایی 2روزه که سرما خورده و اینکه من شمارو جمعه برده بودم خونه ی عمو حسین و ناچار شدم که ببرمت حمام اونجا خونه ی عمو یه کوچولو سرد بود فکر کنم اونجا هم سرماخوردی خلاصه اینکه پسر نازم شما از صبح بی حالی و همش در حال سرفه و عطسه کردن هستی و اصلا حال نداری مامان امروز چشمای قشنگت و درست ندیده و نتونستم با پسرم بازی کنم چون همش بی حال بودی فردا قراره که با بابایی ببریمت پیش دکتر قب...
7 اسفند 1391